مدرسه‌ی جدید
 
چکیده
بعدازظهر بابا که از سرکار می‌آید می‌گوید: «امروز با انتقالی‌ام موافقت شد، برای مهرماه می‌رویم اصفهان.» نرگس خوشحال می‌گوید: «راست می‌گویی بابا؟» امیرعلی می‌خندد: «آخ جون، هی می‌رویم تو رودخانه سوار قایق می‌شویم!» با اخم می‌گویم: «همه خوشحالید دیگر؟پس من چی؟»

تعداد کلمات: 1339 / تخمین زمان مطالعه: 7 دقیقه



فاطمه نفری
بعدازظهر بابا که از سرکار می‌آید، می‌دوم هندوانه را از دستش می‌گیرم. بابامی‌گوید: «نداجان، نصفش کن تو یخچال خنک شود بخوریم جیگرمان حال بیاید!»

و مثل هر روز می‌گوید: «از آسمان آتیش می‌بارد!» امابعد چیزی می‌گوید که وا می‌روم.

ـ «اگر از این‌جا برویم، حداقل از این آب و هوا راحت می‌شویم!»

بابا می‌رود دست و صورت و پاهایش را با آب یخ بشوید. مامان دارد برایش شربتِ خاک‌شیر درست می‌کند. امیرعلی جلوی تلویزیون خوابش برده. کنارش ولو می‌شوم و تلویزیون را روشن می‌کنم. یک ماه بیشتر تا باز شدن مدرسه‌ها نمانده، باید از تعطیلات حداکثر استفاده را کنم. باید بگویم خاله ازکتابخانه برایم کتاب داستان جدید بیاورد، وقت مدرسه دیگر بیکار نیستم، بخصوص با تصمیمی که با عاطفه گرفته‌ایم!

کانال‌ها را می‌چرخانم؛ اما فکرم پیش حرف باباست. یعنی امکان دارد برویم؟ اگر برویم تکلیف من چی می‌شود؟

غروب بابا هندوانه را قاچ می‌کند. هندوانه شیرین و قرمز است و خیلی می‌چسبد؛ اماوقتی بابا می‌گوید: «امروز با انتقالی‌ام موافقت شد، برای مهرماه می‌رویم اصفهان.» قاچ چهارم از دستم می‌افتد.

نرگس خوشحال می‌گوید: «راست می‌گویی بابا؟» امیرعلی می‌خندد: «آخ جون، هی می‌رویم تو رودخانه سوار قایق می‌شویم!»

با اخم می‌گویم: «همه خوشحالید دیگر؟پس من چی؟»

بابا دور دهانش را پاک می‌کند: «دخترم نمی‌شود که به خاطر تو نرویم!» بغض می‌کنم و می‌گویم: «چطور به خاطر نرگس می‌رویم؟ من بیچاره آدم نیستم که باید از دوست‌هایم دور بیفتم؟»

نرگس تندی می‌گوید: «نمی‌شود که من نروم دانشگاه؛ اما تو آن‌جا هم هزار تا دوست پیدا می‌کنی! تازه...»

مامان می‌پرد وسط حرفش: «پاشو سینی هندوانه را ببر، ظرفهایش را هم بشور!»

نرگس که می‌رود مامان می‌گوید: «نداجان، لجبازی نکن، فکرمی‌کنی من خوشحالم داریم از مادربزرگ و خاله‌هایت دور می‌شویم؟ چاره‌ای نیست، مصلحت این است!»

بلند می‌شوم ومی‌گویم: «نخیر مصلحت است، چون نرگس خانوم آنجا قبول شده، خوب همین‌جا برود دانشگاه! چرا به خاطرش من باید از عاطفه جدا بشوم؟ تازه قرار گذاشته بودیم سال جدید شاگرد اول‌های کلاس بشویم!»

بابامی‌گوید: «فقط که نرگس نیست، کار من هم هست! آن‌جا می‌توانم ارتقاء بگیرم! نگران نباش، زود به زود برمی‌گردیم!»

با بغض می‌روم به اتاق خودم و نرگس. رو تختم دراز می‌کشم. کتابی که وسطش علامت گذاشته‌ام را برمی‌دارم، هی به جمله‌ها نگاه می‌کنم و می‌خوانم؛ اما هیچی نمی‌فهمم. همه‌ی مشکلات تقصیر نرگس است، همیشه او سوگولی مامان باباست! همیشه به خاطرش باید در حق من ظلم بشود! این‌همه پول دادند خانوم رفت کلاس کنکور آن‌وقت من لنگِ کامپیوتر بودم! اصلا به من چه؟ من‌که هیچ کجا نمی‌روم!

نرگس می‌آید تو اتاق. می‌گوید: «منو دوستهایم فردا می‌رویم استخر، توهم می‌آیی نداجان؟»

از جایم می‌پرم، می‌گویم: «مهربان شده‌ای؟من‌که هر وقت می‌خواستم با شما جایی بیایم می‌گفتی چرا آویزانت می‌شوم؟حالا نداجان شده‌ام؟!» بعد اشک‌هایم راه می‌افتد و می‌گویم: «خیلی بی‌رحمی! به خاطر تو من باید بروم به یک مدرسه‌ی جدید!»

نرگس کنارم می‌نشیند و موهایم را ناز می‌کند.

ـ «آبجی، چرا گریه می‌کنی؟ باشه من بی‌رحم وخودخواهم؛ اما تو دوست داشتی من چهارسال بروم وتوی غربت درس بخوانم؟»

دست نرگس را از روی شانه‌ام می‌اندازم پایین و می‌روم به عاطفه تلفن کنم.

***

همه‌ی اسباب‌ها را بار زده‌اند. با عاطفه می‌رویم حیاط و زیر سایه‌ی درخت توت با هم گریه می‌کنیم. چقدر ما دور این درخت بازی کرده‌ایم. فصل توت همیشه توت‌ها را جمع می‌کردیم و می‌بردیم مدرسه.

امیرعلی با دوستش آرمان تو حیاط دنبال هم می‌کنند، عین خیالش نیست! برای او که فرق نمی‌کند، در هر صورت یک کلاس اولی است، چه این‌جا، چه اصفهان! سرش داد می‌زنم: «برو توی کوچه بازی کن!»
عاطفه با فین فین می‌گوید: «ولش کن! قول بده زود به زود بیایی دیدنم!» بغلش می‌کنم. اشکم می‌ریزد روی مانتوی صورتی‌اش.

ـ «مطمئن باش، باباگفته حداقل ماهی یک‌بار می‌آییم.»   

بابا که صدایمان می‌کند، مامان و نرگس می‌روند سوار ماشین می‌شوند. امیرعلی خندان می‌نشیند جلوی کامیون عمو رسول. با عاطفه می‌رویم و به خانه‌ی خالی نگاه می‌کنیم. باورم نمی‌شود که داریم از خانه‌ی بچگی‌هایم می‌رویم. از کیفم تنها عروسکی که تو بچگی خیلی دوستش داشتم و نو نگهش داشته‌ام را در می‌آورم و یادگاری به عاطفه می‌دهم.

عاطفه می‌گوید: «من را فراموش نکنی! قولمان هم یادت نرود!»

دستهایمان را مشت می‌کنیم و می‌زنیم به هم، مثل همیشه که اینطوری به هم قول می‌دادیم. سوار ماشین می‌شوم و بابا راه می‌افتد. خانه و درخت توت و عاطفه می‌مانند پشت سر.


 

 

تا برسیم اصفهان همه ساکتیم. فقط گاهی مامان و بابا جمله‌ای می‌گویند. شاید آن‌ها هم دلشان مثل من گرفته.

***
 
خانه‌ی جدید، یک خانه‌ی سازمانی است با یک حیاط که درخت توت ندارد؛ اما عوضش درخت انجیر دارد. ما سه اتاق خواب داریم و من می‌خواهم یکی را صاحب شوم. مامان که می‌گوید: «یکی از اتاق‌ها مال نرگس، یکیش مال من و بابا، یکیش هم برای ندا و امیرعلی.» دستهایم را می‌زنم به کمرم.

ـ «چرا نرگس اتاق جدا داشته باشد؟ من با امیرعلی تو یک اتاق نمی‌روم!»

 بابا می‌گوید: «آخه نرگس بزرگتر است، برای درس خواندن هم...»

می‌گویم: «من هم درس دارم! یادتان رفته برای کنکورش، سه ماه اتاقمان را خالی کردم تا بتواند خوب درس بخواند؟ من هم بروم دانشگاه از این کارها برایم می‌کنید؟»

مامان عرقش را پاک می‌کند، می‌گوید: «کلافه‌ام کردی! همین‌که من گفتم! تو هم بروی دانشگاه بهت اتاق جدا می‌دهیم!» احساس می‌کنم بدبخت‌ترین دختر روی زمینم.

***
 
مامان صبح زود صدایمان می‌کندکه صبحانه بخوریم وبرویم مدرسه. دلم نمی‌خواهد پایم را بگذارم تو مدرسه‌ی جدید. قرار است چند روز اول مامان با امیرعلی برود مدرسه. من هم حس کلاس اولی‌ها را دارم، هرچند که می‌دانم من دیگر دوم راهنمایی‌ام.

نرگس هم زود بلند شده. بهم می‌گوید: «دوست داری روز اول باهم برویم؟» دلم می‌خواهد؛ اما با او قهرم. او باعث همه‌ی این تنهایی‌ها شده. می‌گویم: «نخیر، خودم می‌روم.»

آن‌قدر حاضرشدنم را لفت می‌دهم که داد مامان در می‌آید: «بدو دیرت می‌شودها!» می‌روم حیاط وکفش‌هایم را می‌پوشم.

هوای خنکی می‌خورد به صورتم. حتما هوای قم هنوز گرم است! دلم هوای خانه‌امان و عاطفه را می‌کند. هوای درخت توت که کم‌کم برگهایش زرد می‌شد و می‌ریخت رو زمین. دلم می‌خواهد گریه کنم، اگر عاطفه بود دست‌های هم رامی‌گرفتیم و خندان می‌دویدیم تا مدرسه.

درکوچه را که بازمی‌کنم، بابا می‌گوید: «صبرکن دخترم، من همراهت می‌آیم.» به رویم نمی‌آورم؛ اما انگار دنیا را بهم داده‌اند. بغضم را قورت می‌دهم و راه می‌افتیم. بابا دستم را می‌گیرد و می‌گوید: «نداجان، خیلی وقت است می‌خواهم باهات حرف بزنم؛ اما نمی‌شود. تو نباید همه چیز را از چشم نرگس ببینی! من به او گفته بودم تو انتخاب رشته اصفهان را بزند، چون می‌دانستم اگر این‌جا قبول شود من می‌توانم انتقالی بگیرم. او در یکی از بهترین دانشگاه‌های این‌جا قبول شده، رشته‌ای که اصلا قم نداشت؛ نمی‌شد به خاطر راحتی خودمان آینده‌ی او را خراب کنیم!»

می‌گویم: «خوب می‌آمد خوابگاه، مگر چی می‌شد؟» بابا زل می‌زند به چشم‌هایم.

ـ «ما یک خانواده‌ایم، اعضای خانواده باید همیشه پشت هم باشند. من اجازه نمی‌دهم دخترهای قشنگم چهارسال ازم دور باشند! چه نرگس، چه تو! دلم می‌خواهد این مسئله را درک کنی عزیزم.»

بقیه‌ی راه به حرف‌های بابا فکر می‌کنم. وقتی می‌رسیم پیشانی‌ام را می‌بوسد و می‌گوید: «مطمئنم دوست‌های خوبی پیدا می‌کنی.»

به مدرسه که وارد می‌شوم حالم خیلی بهتر است. صدای همهمۀ بچه‌ها می‌آید. بعضی‌ها با هم می‌خندند و بعضی‌ها مثل من، منتظر زنگ مدرسه‌اند.

میان بچه‌های غریبه می‌ایستم، زنگ که می‌خورد خانوم مدیر و ناظم خودشان را معرفی می‌کنند و صف‌ها را مرتب می‌کنند.

وارد کلاس که می‌شویم، می‌روم میز دوم می‌نشینم. یعنی همان میزی که من و عاطفه با هم می‌نشستیم. میزها یکی یکی پر می‌شوند. یکی از بچه‌ها می‌آید کنارم و با لهجه‌ی اصفهانی می‌گوید: «سلام می‌شود من این‌جا بشینم؟ جای کسی نیست؟»

به چشم‌های آبی‌اش نگاه می‌کنم و با لبخند می‌گویم: «بفرمایید.»

زنگ خانه که می‌خورد با دریا خداحافظی می‌کنم، دریا هم مثل من غریب است؛ البته نه در این شهر بلکه در این مدرسه.

نرگس که در خانه را باز می‌کند، چشم هایم را از پشت سر می‌گیرد و می‌گوید: «یه خبرهایی برایت دارم!»

زور می‌زنم خودم را از دستش راحت کنم، می‌گویم: «چه خبرهایی؟چشم‌هایم را ول کن!»

گوش نمی‌کند و به جلو هلم می‌دهد. به اتاق که می‌رسیم چشم‌هایم را ول می‌کند و می‌گوید: «اینجا اتاق توست.»

نگاه می‌کنم به اتاق نرگس که همۀ وسایل من باسلیقه داخلش چیده شده و کامپیوتری که گوشه‌ی اتاق دارد جا خوش کرده است.